دل زده شدن. متنفر گشتن. بیزار شدن: از همه مردم زده شده بود. (فرهنگ فارسی معین). زده شدن از چیزی، دیگر بار بدو رغبت نکردن، غارت شدن. مورد دزدی قرار گرفتن کاروان وخانه و جز آن. به سرقت رفتن مال و کالا: هرچه پرسیدند او را همه این بود جواب کاروانی زده شد کار گروهی سره شد. لبیبی. ، حلاجی شدن پنبه و پشم و جز آن: انتداف، زده شدن پنبه. (تاج المصادر بیهقی) ، کوفته شدن. مضروب شدن. (ناظم الاطباء) : مرا گفت این کار بپیچید و دراز کشید چنین که می بینی، و خصمان زده شده، چنین شوخ بازآمدند و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593)
دل زده شدن. متنفر گشتن. بیزار شدن: از همه مردم زده شده بود. (فرهنگ فارسی معین). زده شدن از چیزی، دیگر بار بدو رغبت نکردن، غارت شدن. مورد دزدی قرار گرفتن کاروان وخانه و جز آن. به سرقت رفتن مال و کالا: هرچه پرسیدند او را همه این بود جواب کاروانی زده شد کار گروهی سره شد. لبیبی. ، حلاجی شدن پنبه و پشم و جز آن: انتداف، زده شدن پنبه. (تاج المصادر بیهقی) ، کوفته شدن. مضروب شدن. (ناظم الاطباء) : مرا گفت این کار بپیچید و دراز کشید چنین که می بینی، و خصمان زده شده، چنین شوخ بازآمدند و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593)
پیر شدن، فرسوده شدن و کارکرده شدن. (ناظم الاطباء). بلاء. بلی ̍. اخلیلاق. اندراس. رثاثت. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هم به آن پیراهن است که از دنیا بیرون برده است آن کهنه نشود. (قصص الانبیاء ص 209). رثوثه، کهنه شدن رسن و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). درس، کهنه شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رجوع به کهنه شود
پیر شدن، فرسوده شدن و کارکرده شدن. (ناظم الاطباء). بِلاء. بِلی ̍. اخلیلاق. اندراس. رَثاثَت. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هم به آن پیراهن است که از دنیا بیرون برده است آن کهنه نشود. (قصص الانبیاء ص 209). رثوثه، کهنه شدن رسن و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). دَرس، کهنه شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رجوع به کهنه شود
سائیده شدن. اسحاق. (منتهی الارب) : چون تو چنین ف تنه پیراهنی سوده شود پیرهن ار ز آهن است. ناصرخسرو. اجزات چون بپای شب و روز سوده شد تاوان طلب مکن ز قضا و قضای خاک. خاقانی. رجوع به سوده شود
سائیده شدن. اسحاق. (منتهی الارب) : چون تو چنین ف تنه پیراهنی سوده شود پیرهن ار ز آهن است. ناصرخسرو. اجزات چون بپای شب و روز سوده شد تاوان طلب مکن ز قضا و قضای خاک. خاقانی. رجوع به سوده شود
زنده گردیدن. حیات یافتن. نشر. نشور. از نو حیات یافتن. زنده گشتن: حکمت آبیست کجا مرده بدو زنده شود حکما بر لب این آب مبارک شجرند. ناصرخسرو. بنگر نبات مرده که چون زنده شد به تخم آن کش نبود تخم چگونه فنا شده ست. ناصرخسرو. این مرده لاله را که شود زنده یم سلسبیل و محشر هامون است. ناصرخسرو. سعدی اگر کشته شود در فراق زنده شود گر بسرش بگذری. سعدی. آن عزیزان چو زنده می نشود کاج اینان دگر بمیرندی. سعدی. جان بدهند در زمان، زنده شوند عاشقان گر بکشی و در زمان، بر سر کشته بگذری. سعدی. ، در تداول، حق بازی پیدا کردن یک فرد. حق دخول در بازی پس از آنکه از پیش مرده یعنی باخته بود در الک دولک و غیر آن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زنده شدن آتش، کنایه از روشن شدن آتش. (آنندراج). - زنده شدن امید، روا شدن حاجت بعد از یأس. (آنندراج) : امیدمرده زنده به دشنام میشود آه از دعای من که به مرگ اثر نشست. ظهوری (از آنندراج). - زنده شدن باد، کنایه از حرکت کردن و موج زدن باد. (آنندراج) : چو صبح سعادت برآید پگاه شوم زنده چون باد در صبحگاه. نظامی (از آنندراج). - زنده شدن چراغ، کنایه از روشن شدن چراغ. (آنندراج). - زنده شدن دل، شاد و خرم شدن آن: دل زنده میشود به امید وفای یار جان رقص می کند به سماع کلام دوست. اسدی. - زنده شدن نام، دوام یافتن نام. جاودان شدن نام: گر آید یکی روشنک را پسر شودبی گمان زنده نام پدر. فردوسی
زنده گردیدن. حیات یافتن. نشر. نشور. از نو حیات یافتن. زنده گشتن: حکمت آبیست کجا مرده بدو زنده شود حکما بر لب این آب مبارک شجرند. ناصرخسرو. بنگر نبات مرده که چون زنده شد به تخم آن کش نبود تخم چگونه فنا شده ست. ناصرخسرو. این مرده لاله را که شود زنده یم سلسبیل و محشر هامون است. ناصرخسرو. سعدی اگر کشته شود در فراق زنده شود گر بسرش بگذری. سعدی. آن عزیزان چو زنده می نشود کاج اینان دگر بمیرندی. سعدی. جان بدهند در زمان، زنده شوند عاشقان گر بکشی و در زمان، بر سر کشته بگذری. سعدی. ، در تداول، حق بازی پیدا کردن یک فرد. حق دخول در بازی پس از آنکه از پیش مرده یعنی باخته بود در الک دولک و غیر آن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زنده شدن آتش، کنایه از روشن شدن آتش. (آنندراج). - زنده شدن امید، روا شدن حاجت بعد از یأس. (آنندراج) : امیدمرده زنده به دشنام میشود آه از دعای من که به مرگ اثر نشست. ظهوری (از آنندراج). - زنده شدن باد، کنایه از حرکت کردن و موج زدن باد. (آنندراج) : چو صبح سعادت برآید پگاه شوم زنده چون باد در صبحگاه. نظامی (از آنندراج). - زنده شدن چراغ، کنایه از روشن شدن چراغ. (آنندراج). - زنده شدن دل، شاد و خرم شدن آن: دل زنده میشود به امید وفای یار جان رقص می کند به سماع کلام دوست. اسدی. - زنده شدن نام، دوام یافتن نام. جاودان شدن نام: گر آید یکی روشنک را پسر شودبی گمان زنده نام پدر. فردوسی
مقابل شدن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). روبرو شدن. مواجه شدن. روبارو شدن. رودررو قرار گرفتن: با آینه چهره میتوان شد گرروی تو در میان نباشد. غنی (از آنندراج). ، حریف شدن. (غیاث اللغات). کنایه از حریف و روکش باشد. (آنندراج) ، روبرو شدن حریف. (از فرهنگ نظام). کنایه از برخاستن به منازعت باشد. (برهان). به جنگ برخاستن. (یادداشت مؤلف) ، در اصطلاح قماربازان، بردن است پس از باخت بسیار. بردن در قمار یا باخته را بردن. (و در این معنی چهره شاید صورتی از چیره باشد). (از یادداشت مؤلف). در زمان ما بازی کن پاک باخته و دیگر بار بازپس برده را گویند
مقابل شدن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). روبرو شدن. مواجه شدن. روبارو شدن. رودررو قرار گرفتن: با آینه چهره میتوان شد گرروی تو در میان نباشد. غنی (از آنندراج). ، حریف شدن. (غیاث اللغات). کنایه از حریف و روکش باشد. (آنندراج) ، روبرو شدن حریف. (از فرهنگ نظام). کنایه از برخاستن به منازعت باشد. (برهان). به جنگ برخاستن. (یادداشت مؤلف) ، در اصطلاح قماربازان، بردن است پس از باخت بسیار. بردن در قمار یا باخته را بردن. (و در این معنی چهره شاید صورتی از چیره باشد). (از یادداشت مؤلف). در زمان ما بازی کن پاک باخته و دیگر بار بازپس برده را گویند
دوباره به جای خود آمدن. (ناظم الاطباء). بازگردانده شدن: نشنیدنت ز عادت خود هیچ برنگشت هرچند مدعای ظهوری اعاده شد. ظهوری (از آنندراج). - اعاده شده، مکررشده. تکراریافته. مکرر یا اعادت کرده. و متکرر. (از منتهی الارب)
دوباره به جای خود آمدن. (ناظم الاطباء). بازگردانده شدن: نشنیدنت ز عادت خود هیچ برنگشت هرچند مدعای ظهوری اعاده شد. ظهوری (از آنندراج). - اعاده شده، مکررشده. تکراریافته. مکرر یا اعادت کرده. و متکرر. (از منتهی الارب)
مطیع شدن. رام شدن. اسیر شدن. گرفتار شدن: چو کاووس بگرفت گاه پدر مر اورا جهان بنده شد سربسر. فردوسی. هر که او بیدار گردد بندۀ ایشان شود زآن که چون مولای ایشان گشت خود مولی ̍ شود. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 133). ارجو که باز بنده شود پیشم آن بی وفا زمانۀ پیشینم. ناصرخسرو. زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل آنکه هزار یوسفش بندۀ جاه و مال شد. سعدی
مطیع شدن. رام شدن. اسیر شدن. گرفتار شدن: چو کاووس بگرفت گاه پدر مر اورا جهان بنده شد سربسر. فردوسی. هر که او بیدار گردد بندۀ ایشان شود زآن که چون مولای ایشان گشت خود مولی ̍ شود. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 133). ارجو که باز بنده شود پیشم آن بی وفا زمانۀ پیشینم. ناصرخسرو. زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل آنکه هزار یوسفش بندۀ جاه و مال شد. سعدی